×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

jaleeeeeeb

× سعی میکنم جالب باشه و توش داستان دنباله دار و چیزای جالب دارم
×

آدرس وبلاگ من

shivakhoshkele.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/shivakhoshkele

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

داستان دنباله دار

 

                                     بسم الله الرحمن الرحیم

 

 این اولین قسمت از داستان منه خودم دارم مینویسمش امیدوارم خوشتون بیاد این توضیحات برا اینکه قاطی نکنید شخصیتا رو خوبه:Smile

 

 

توضیحات فامیلی:

 

 

 

 

 

نام زن و شوهر ها

فامیل

نام فرزند

ساکن

توضیحات

مهناز و محمود

خنیاگر

شیوا و آرش

تهران

شخصیتهای اصلی داستان

 محمد رضا و چکامه

خنیاگر

شهلا ،شهین،مهرداد ومهران

اصفهان

محمد رضا :عموی شیوا

محمد و سوسن

خنیاگر

رضوان و راضیه و روناک و رضا

تهران

محمد:عموی شیوا

عابد و لیلا

محمدی

حسین و حدیثه

یزد

لیلا:عمه ی شیوا

 بابک و ماهرخ

فروزان

نیما

ساری

ماهرخ:عمه ی بزرگ شیوا

فاطمه و فریدون

بهرامیان

شیما و شهرام و شهیار

تهران

فاطمه:خاله ی شیوا

مهری و رامین

 نوایی

نگار و نوید

کرمانشاه

مهری:خاله ی شیوا

پیمان

مهرابی

----

تهران

تنها دایی شیوا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                      فصل اول

 

 

 

-سلام مامان من اومدم

-سلام شیوا جان اومدی؟امتحان چطور بود؟

-خوب بود.

-خدا رو شکر.حالا دو تا ی دیگه مونده ،نه؟

- اره و بعدش هم دیگه آزادم.راستی مامان  برای بعد از آخرین امتحانمون تصمیم داریم بریم کافی شاپ.

- من که حرفی ندارم .باید از بابات اجازه بگیری .شاید هم اجازه نداد.

- مامان جان دلیلی برای مخالفت وجود نداره.من دیگه 18سالمه خودم می دونم که چی به صلاحمه و چه کاری رو نباید بکنم.

-من نمی دونم خودت باید از بابات اجازه بگیری .

                             ****

اقای خنیاگر در حالی که در را می بست چشمش به شیوا که با شعف به سمتش می امد افتاد.شیوا با خوشحالی گفت:

-سلام بابایی خسته نباشی

-سلام شیوا جان خوبی بابا ؟امتحان چطور بود؟

-ممنون.خدارو شکر امتحان هم مثل همیشه خوب بود.

-آفرین دختر گلم.این دو سه تا امتحان آخری رو هم خوب بخون تا مسافرتمون رو با اخم و تخمات خراب نکنی.

-آخ جون .بعد امتحانا چه کیفی می کنیم ما! راستی بابا ما یه برنامه داریم برای آخرین امتحانمون که بعدش با دوستام بریم کافی شاپ.

-کدوم کافی شاپ.

-نمی دونم روزی که می خوایم بریم معلوم می شه.

-چرا مگه دوستات مهمون تو نیستن؟

-نه بابا جون یکی از بچه ها حسابی اصرار کرد که مهمون اون باشیم ما هم قبول کردیم.حالا بگید دیگه اجازی میدید یا نه؟

آقای خنیاگر به شوخی چهره ای متفکرانه به خود گرفت و گفت:

-خب باید فکر کنم و زوایای پنهان قضیه رو بررسی کنم تا مطمئن بشم خطر مرگ تهدیدت نمی کنه.

                    -بابایی!شوخی نکنین دیگه .می ذارین برم دیگه نه؟

آقای خنیاگر با خنده گفت:

-بله ولی به شرطی که آرش هم از دور هواتو داشته باشه.

-بابا !

-شوخی کردم فرشته ی بابا اشکال نداره برو .فقط باید قبل از نهار خونه باشی.

-چشم بابا جون خیلی ممنون.

                               *****

-بیدار شو شیوا جان.برای این امتحان آخریه دیر می رسی ها!

- مامان فقط بذار 5 دقیقه بخوابم بعد بیدارم کن.

-بیدار شو شیوا .من دیگه نمیام صدات کنم ها!

-باشه مامان، بیدار شدم.

شیوا بیدار شد و برای رفتن آماده شد.

-خداحافظ عزیزم.موفق باشی.

-خداحافظ مامانی

                              *****

- هی !شیوا تو اینجایی؟

-سلام راحله، امتحانتو چطور دادی ؟

-خوب ... تو چطور دادی؟

-منم خوب دادم . بچه ها رفتن؟

-آره خوشکل خانوم . همه جلوی در معطل تو هستن.منو فرستادن دنبال تو.بیا بریم دیگه.

آن روز برای شیوا روز تلخی بود چون باید از دوستانش جدا می شد.همگی به یک کافی شاپ دنج رفتند.تقریبا 20 نفر بودند . وقتی وارد شدند،سه پسر روی میز کناری آنها نشسته بودند که با ورود آنها همه را برانداز کردند.یکی از پسر ها که سعید نام داشت و نسبت به دو نفر دیگر جذاب تر می نمود،با صدای بلند گفت:

-به به...در باز شد و به سبزه آراسته شدیم .

 چند نفر از دوستان شیوا به طرف آنها نگاه کردند و چند تای دیگر بین خودشان خندیدند و این بین فقط شیوا بود که اهمیتی به حرف آن پسر نداد.یکی دیگر از پسرها که رهام نام داشت گفت:

-عزیز دلم ...خوشکل خانم....همه اظهار واکنش پذیری کردن تو چته غمبرک زدی؟نکنه امتحانتو بد دادی؟

و بعد با صدای بلند با دوستانش خندید.

شیوا رو به راحله و آرام خطاب به آن پسر گفت:

-بی شخصیت.

سومین پسر که تایماز نام داشت گفت:

-بسه دیگه بچه ها .دارید شورش رو در میارید.اینقدربی جنبه نباشید.

رهام آرام بین خودشان گفت:

-بابا ول کن تایماز جون... اینجا هم ول کن نیستی ؟....بابا بذار چهار تا دختر مدرسه ای هم تور کنیم.

-رهام!

-چیه تایماز جون؟بنده خدا راست می گه خب...اصلا از این بحث ها گذشته،تو اون دختر چشم آبیه رو نگاه کن؟ببین چه خوشکله.... اصلا تحویل نمی گیره. اگه نندازمش تو تور بدون تو عمرم اینکاره نبودم.

- برو بابا ...الان مگه اینکاره ای ؟شرط می بندم نمی تونی مخش رو بزنی.

-شرط می بندی؟

-آره

-سرچی

-هرچی.

-خب حالا داشته باش

سعید صدایش را به طوری که دختر ها بشنوند بلند کرد و گفت:

- عزیز دلم فقط یه بار سرت رو بالا کن و من رو نگاه کن ،اگه خوشت نیومداونوقت من برای همیشه از این شهر میرم.خواهش می کنم من رو نگاه کن....ببین...پیست....پیست... .

شیوا دیگر حوصله ی آن محیط را نداشت از بچه ها خداحافظی کرد و با راحله راهی خانه شد.در همین حین رهام رو به سعید گفت:

-بفرما شاهزاده ی چشم آبی رو از خودت روندی.معلوم شد که اینکاره نیستی.

- اِ...اِ ... اِ ...این که داره می ره.ولی حالا داشته باش.

سعید کتش را برداشت و به دنبال شیوا و راحله به راه افتاد.شیوا خیلی نگران این بود که اتفاقی آرش او را در این وضعیت ببیند.

-ببخشید خانم ... می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟خواهش می کنم.

شیوا جوابی نداد و سعید دوباره گفت:

-خانم خواهش می کنم،فقط یه لحظه صبر کنید و به حرفام گوش کنید.باور کنید از حرفهای توی کافی شاپ منظوری نداشتم.

صدای زیبای شیوا که تا آن لحظه ساکت بود بلند شد و گفت:

-آقا لطفا مزاحم نشید.

سعید که از فرم چهره ی شیوا خوشش آمده بود یک بار دیگر گفت:

-خواهش می کنم خانم یه لحظه صبر کنید.

-آقای محترم خواهش می کنم مزاحم نشید.

سعید تند تر رفت و روبروی شیوا ایستاد و راه اورا سد کرد و گفت:خواهش می کنم.

شیوا عصبانی شد وبا صدای تقریبا بلندی گفت:

-آقا مزاحم نشید بذارید رد شم.

در همین حین یکی از دوستان صمیمی آرش ،که پسر خوش استیل و خوش چهره ای بود وسپهر نام داشت ،جلو آمد و گفت:

-بچه پررو مگه خودت خواهر مادر نداری که افتادی دنبال ناموس مردم؟

سعید هم صدایش را بالا برد و گفت:

-به تو چه...از کجا معلوم چش خودت دنبالش نباشه.

قبل از اینکه حرف سعید تمام شود،سپهر مشت محکمی به دهانش کوبید .به طوری که خون از دهان سعید آمد.شیوا که تحمل دیدن آن صحنه را نداشت جیغ کوتاهی کشید و چشمانش را بست و به آغوش راحله پناه برد.سعید هم به طرف سپهر خیز برداشت اما در همین حین مردم آن دو را از هم جدا کردند.سپهر به سعید گفت:

-برو پی کارت بچه پررو.

و سعید هم با همان دهان خونی به راه افتاد و سوار اتومبیلش شد و از پیش پای شیوا رد شدو رفت.سپهر به سمت شیوا و راحله آمد و گفت:

-سلام شیوا خانم.

شیوا سر از آغوش راحله بیرون کشید و سرش را پایین انداخت و گفت:

-سلام آقای هرمزی .تو رو خدا ببخشید .

-خواهش می کنم .ولی شما این وقت روز اینجا چکار می کنید؟

شیوا در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت:

- به خانواده اطلاع داده بودم که امروز رو با دوستام بیایم کافی شاپ بعد برم خونه ولی.... چهره ی معصوم و کودکانه ی شیوا غمگین شدو درهمین حین اشکی از چشمان دریایی اش پایین چکید که صورت معصوم و زیبایش را دوست داشتنی تر می کرد.... سپهر با دیدن چهره ی زیبای او دلش برایش سوخت، دلش می خواست او راآرام کند  و  به او دلداری بدهد و اشکهایش را پاک کند ولی افسوس که او خواهر عزیز ترین دوستش بود و اونمی توانست حرف دلش را راحت به او بزند.از وقتی که با آرش آشنا شده بود ،از شیوا خوشش آمده بود ولی... .شیوا گفت:

- ازتون ممنونم آقای هرمزی شما خیلی لطف کردید.

سپهر با اینکه در دل با این حرفش مخالف بود گفت:

-خواهش می کنم.شما هم مثل خواهر خودم هستید.

-لطف دارید.باز هم ممنونم به خانواده سلام برسونید.خداحافظ.

 -چشم .شما هم به آرش سلام برسونید

-بزرگیتون رو می رسونم.

-اختیار دارید .خداحافظ.

سپهر دلش نمی خواست آن لحظات به این سرعت سپری شوند .داشت آرام آرام به اتومبیلش نزدیک می شد که نا گهان صدای دلنشین شیوا او را بر جایش میخکوب کرد.

-ببخشید آقای هرمزی؟

-جانم!!

-می تونم ازتون خواهش کنم آرش از قضیه ی امروز بویی نبره؟

- چشم.قول می دم به کسی چیزی نگم.

-خیلی ممنون.خداحافظ.

شیوا این را گفت و از سپهر دور شد.ناگهان فکری از ذهن سپهر عبورکرد.با صدای نسبتا بلندی گفت:

-راستی بفرمایید برسونمتون.

-نه خیلی ممنون.زحمتتون نمی دیم.یه ماشین می گیریم می ریم دیگه.

سپهر نزدیک تر رفت و گفت:

-اصلا امکان نداره بذارم شما با وجود من تنهایی برید خونه.

-خواهش می کنم.... من که تنها نیستم یکی از دوستام پیشمه ،با هم میریم خونه.

-اِ ...من اصلا متوجهشون نشدم .خب مگه چه اشکالی داره دوستتون رو هم می رسونم.

-نه... خب شاید روش نشه.

- چرا روشون نشه؟! من می رسونموتون دیگه.لطفا به ایشون بگید تشریف بیارن برسونمتون.

-پس چند لحظه صبر کنید.

شیوا با آرامش خاصی به سمت راحله رفت سپهر رفتن او را تماشا کرد و با خود گفت:او یک فرشته است.شیوا رو به راحله گفت:

-راحله جون آقای هرمزی می خواد برسونتمون.میای؟

-شیوا این کیه که می خوای باهاش بری خونه؟

- دوست آرشه

-خب باشه.آدم که نباید به هرکسی اعتماد کنه.

-منم زیاد خوشم نمیاد باهاش بریم ولی خب چیکار کنم خیلی اصرار میکنه.

-از من هم خواهش کرد که بیام دیگه نه؟

-آره ...تو هم که مطمئنم بدت نمیاد دیگه نه؟

-خب معلومه که نه.... ولی تو بگو مامان بابام نمیگن این کی بود که باهاش اومدی؟ اونوقت من باید بگم کیه؟دوست داداش دوستم؟اگه این رو بگم که مامانم دخلم رو میاره.

- داستان تعریف نکن راحله... میای یا نه؟

-نه مرسی عزیزم.خودتون برید و.... کیف کنید.... بله!!!

-راحله! بدم میاد اینجوری حرف بزنی ها؟

- خیلی خب ، ببخشید بابا...مگه دروغ میگم؟نگاش کن چجوری داره نگات میکنه...!

-راحله!

- مطمئنم خودت هم حرفم رو تایید می کنی.

-راحله بسه دیگه بیا بریم.

با نزدیک شدن شیوا و راحله به سپهر شیوا پیش دستی کرد و رو به سپهر گفت:

-اینم دوست عزیز من راحله.

و شیوا رو به راحله گفت:

-راحله جون ایشونم دوست صمیمی آرش، آقای هرمزی هستن.

راحله رو به سپهر گفت:

- خوشبختم

-همچنین بفرمایید سوار شید.

در مسیرشیوا با آسودگی خاطر داشت به بیرون نگاه می کرد. سپهر که طاقت این سکوت را نداشت، پرسید:

-شیوا خانم ... چند تا امتحان دیگه دارید.

-خدا رو شکر دیگه تموم شد.

-به سلامتی .موفق باشید.

-خیلی ممنون

سپهر با اینکه خود از همه چیز خبر داشت،پرسید:

-ببخشید جسارتاَ.... شما امسال باید کنکور بدید ؟

شیوا با نگاه معنی داری به راحله و خطاب به سپهر گفت:

-بله

راحله با آرنج به پهلوی شیوا زد و سعی کرد خنده اش را کنترل کند.

شیوا چشم غره ای به راحله رفت.سپهر باز هم ادامه ی بحث را پیش گرفت تا شیوا را به صحبت وادارد.از آیینه به راحله نگاه کرد و گفت:

-خیلی تلاش کنید برای کنکورتون . ان شاءا.. که موفق بشید.

راحله در حالی که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ، با لحن معنی داری گفت:

-خیلی ممنون.ما حداکثر تلاشمونو می کنیم.

و وقتی متوجه شد که حرفش زیاد جنبه ی تمسخر داشت،گفت:

-آقای هرمزی !خودِ شما چطور کنکورو از سر گذروندید؟

سپهر که انتظار این سوال را نداشت، گلویی صاف کرد وکمی جابجا شد که شیوا را به خنده انداخت ولی سپهر که داشت به جوابی برای راحله فکر می کرد،متوجه آن خنده نشد و گفت:

-والله  چی بگم من و آرش با هم می رفتیم کلاس کنکور زیاد برامون سخت نبود چون با هم رقابت داشتیم ،درس خوندنمون هم جنبه ی رقابت می گرفت و جالب میشد.

راحله با لحن مادرانه ای گفت:

-همین دیگه...شما پسرا حتی درسو هم به  بازی نسبت میدید تا بهش علاقمند شید.

-آره خب تا یه کاری برات جالب نباشه طرفش نمی ری.

-این یکی رو قبول دارم مگه نه شیوا؟

-چی؟

-مثل اینکه حواست نیست ها!

-آره داشتم به این فکر می کردم که آقای هرمزی دوست داداش من هستن یا تو!

راحله با لحن معترضانه ای گفت:

-شیوا؟!

-شوخی کردم بابا...ببخشید.

راحله به آرامی و با لحن تهدید آمیزی به شیوا گفت:

-منو ضایع می کنی ها!!نذار به آقای هرمزی بگم که تو درس فیزیک چه گندی زدی تا به داداشت بگه.

-راحله؟!آروم تر بابا مثل اینکه می خوای بدبخت شم؟

راحله با لبخندی رو به شیوا و خطاب به سپهر گفت: 

-آقای هرمزی...

شیوا با دستپاچگی گفت:

-... دروغ میگه آقای هرمزی...

راحله و سپهر با تعجب به شیوا نگاه کردند و سپس راحله گفت:

-چی رو دروغ می گم؟بابا بخدا خونمون تو همین کوچه بالاییه.

و سپس با خنده رو به سپهرکه هنوز متوجه ماجرا نشده بود، گفت:

-ممنون می شم اقای هرمزی اگه سر همین کوچه نگه دارید.سپهر راحله را سر کوچه پیاده کرد .

-مرسی آقای هرمزی . ببخشید باعث زحمت شدیم.

-خواهش می کنم وظیفه بود.

راحله با نگاه معنی داری به شیوا و با لحن کش داری گفت:

-خداحافظ

-خداحافظ.

در راه سپهر که داشت از آیینه به شیوا نگاه می کرد گفت:

-شیوا خانم آرش هیچ برنامه ای نداره؟

-برای چی؟

-برای کار...آخه می خواستم با هم تو یه شرکتی مشغول به کار شیم.

-نه ارش بالاخره پیشنهاد بابا رو قبول کرد و تو شرکت بابا مشغول به کار شد.شما نمی دونستید؟

-نه...چند وقته؟تعجب می کنم که به من نگفته.

- یه وقت ناراحت نشید که به شما نگفت... آخه نمی شه گفت کاملا استخدامه برای یه مدت رفته که اگه خوب بود با شما مشورت کنه که همکار شید.

-ایشاا..

تا رسیدن به خانه سپهر با بحث های متفاوت نمی گذاشت سکوت حکمفرما شود بعد از طی مسافتی به خانه ی اقای خنیاگر رسیدند.سپهر دلش نمی خواست شیوا را پیاده کند ولی مجبور بود.شیوا پیاده شد و با لبخندی که همیشه  به روی لب داشت گفت:

-خیلی لطف کردید آقای هرمزی

-خواهش می کنم ولی یه چیز بگم ناراحت نمی شید.

-اختیار دارید بفرمایید.

-می شه همون"سپهر" صدام کنید؟

-ناراحت میشید آقای هرمزی صداتون کنم؟ببخشید ولی آخه....یکم سخته که سپهر صداتون کنم می شه حد اقل یه آقا قبلش بگم؟

-خواهش می کنم .ولی من ناراحت نمی شم،فقط برای خودتون گفتم که راحت تر باشید.

شیوا با لبخندی گفت :

-آه بله حتما.به هر حال ... خداحافظ آقا سپهر

و از اتومبیل فاصله گرفت.سپهر در حالی که به فکر فرو می رفت گفت:

-خداحافظ.

و چند بار زیر لب تکرار کرد:خداحافظ ...خداحافظ...خداحافظ...

و با صدای استارت اتومبیل سپهر از جا کنده شد و با سرعت از عمارت آقای خنیاگر دور شد.

                                      ****

سه شنبه 16 اسفند 1390 - 8:48:48 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

5465 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

26 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements